پسر: سلام عـزیزم،خوبـے ؟
دختر: سلام زنـدگیم،خوبـم،تـو چطورے؟چـہ خبر؟
پسر: عزیـزم امشب میاے بریم خونـموטּ؟
دختر: آخـہ مـا کـہ هـنوز مـدت زیادے نـیست با هـم آشنـا شدیم
پسر: مگـہ تـو دوستم نـدارے ؟
دختر: چرا،از جونـمم بیـشتـر دوستـت دارم و مـے پرستمت
پسر: پس چـرا نـمیاے امشب بریـم خونمـوטּ؟
معلومـہ کـہ هـنوز اونقـدر مـنو دوست ندارے ...!
دختر: چرا نمـیخواے باور کنـے دیـوانـہ وار عاشـقتم...
و سپـس دخترک آرام گـفت: شنـیدم "عشق"
قـلب هارو بـاز میکنـہ نـہ پـاها رو
و آروم گوشـ ـے رو گـذاشتـــــ...
نظرات شما عزیزان:
مهسا 
ساعت17:28---26 ارديبهشت 1392
√ سوسکــــــــــ بَهانه بود .... دِلَم بَغَل میخـــــواست{-41-}
مهسا 
ساعت17:27---26 ارديبهشت 1392
دیشب با خدا دعوایم شد ......
با هم قهر کردیم .....فکر کردم دیگر مرا دوست ندارد......
رفتم گوشه ای نشستم .... چند قطره اشک ریختم..... و خوابم برد
صبح که بیدار شدم .... مادرم گفت...
نمیدانی از دیشب تا صبح چه " بارونی " می آمد ....!!
مهسا 
ساعت17:25---26 ارديبهشت 1392
وقتی سرفه ام میگیرد همه با لیوانی آب به سراغم می آیند...
اما وقتی دلم میگیرد.. بیخیال بگذریم
مهسا 
ساعت17:24---26 ارديبهشت 1392
قتی دستامو دور دستــت حلقه میـــکردمو سرمو میزاشتم رو شونت بالاترین ارامــــش من بود...
چیکار کردی با مـــن؟؟؟
خیــلی راحــت گذشـــتی از مـــن اما من هنوزم نمـــیتونم ازت بگذرم....!!
مهسا 
ساعت17:24---26 ارديبهشت 1392
تنهایی . . .
دم به دم با من است...
کنارم مینشیند،چشم در چشمم میدوزد و همدم تنهاییم میشود...
پرسیدی کی؟ ...تنهاییم را میگویم!
و من در آغوش میگیرمش و برایش شعر میخوانم ،
شعرهایی که هیچ وقت نوشته نخواهد شد...هیچ وقت!
|